امروز ميخوام خاطرات زندگيم رو براتون بگم اگه خوشتون اومد بايد ادامه بدم .من هانيه هستم يه بدبخت تمام عيار هنوز به دنيا نيومده بودم كه پدرم مرد وقتي9سالم بود مادرم دوباره ازدواج كرد من موندم خونه پدربزرگم اونا منو ديونه كردن هر چي حقوق پدرم بود براي خودشون بردن ومن موندم و به دنيا بدبختي الانم 15سالمه خواستگارهاي زيادي دارم ولي براي اينكه پولهامو ببرن نميزارن ازدواج كنم به نظرتون چه كار كنم
نظرات شما عزیزان: